عقربه ها روی هم افتادند
جنازه ی من
روی تخت خواب!
ساعت
دوازده گلوله به سرم شلیک کرده بود
که نیمه شب از تنم بلند شد!
خودت بودی
گوشواره هایت هنوز
تکان می خورد
واز نگاهی که به پایین انداخته بودی
می شد حدس زد
تمام شب را٬ باران خواهد گرفت
روی سینه ام ...سرش را
دست در موهایش کشیدم
رد انگشت هایم بر موهای تو
خطی شد
که هر ستاره
پس از مرگش میکشد
شب
باران
موهای تو
شوخی غم انگیزی ست
که هی با هم جا عوض میکنید و من
درد میکشم شما را
در سرم
سینه ام
سرانگشت هایم!
ساعت دوازده است
بخند
بلندتر بخند
قطار گلوله هایی که هر شب از ذهنم می گذرد
تنها از خنده های تو
منفجر می شود!