انسان شریف

پینوکیو . آدم باش . آدمک نمی‌خواهم.

انسان شریف

پینوکیو . آدم باش . آدمک نمی‌خواهم.

باختیم

گفتید: «زندگی کن و خوش باش و دم نزن!»
این حرف ها برای من از مرگ بدتر است
سرباز، برگ های مرا جمع می کند

ما باختیم، نوبت یک مرد دیگر است...



دو راهی

دو راه مانده برایم که اختیار کنم
دو راه: در بروم... یا که نه! فرار کنم...
تو فرض کن که من از شهر زشتتان رفتم
خودم اگر بروم با دلم چه کار کنم؟!



پوچم

یک چراغ خاموش است، یک چراغ روشن نیست!!
کوچه ای که تاریک است جای شعر گفتن نیست
هر دو پوچ می مانیم، هر دو پوچ می میریم
من که عاشق او بود، او که عاشق من نیست
مثل اشتباهی محض، در تضاد با خویشیم
آدم آهنی هستیم، جنسمان از آهن نیست
مرد مثل دخترها، گریه می کند آرام
زن اگرچه بغض آلود، فرض می کند «زن » نیست
بی پناه و سرگردان، در تمام این ابیات
اتّفاق می افتد، شاعری که اصلاً نیست
باز شعر می گویم، گرچه خوب می دانم
شعر فلسفه بازی ست، جای گریه کردن نیست!

 

سید مهدی موسوی

باران سرخ

شب هولناک تابستان بود

انگار کسی در من می‌مرد

و ما در سویه‌ی دیگر نفرت

عاشق هم می‌شدیم

 شب هولناک تابستان بود

زمین خون می‌بارید

و آسمان

جنازه‌های در هم تنیده را

وارسی می‌کرد


باران مرداد،

دانه‌های سرخ انار بود

که در مسلخ دستی بزرگ

آب لنبو می‌شد