مار از پونه، من از مار بدم میآید
یعنی از عامل آزار بدم میآید
هم ازین هرزه علفهای چمن بیزارم
هم ز همسایگی خار بدم میآید
کاش میشد بنویسم بزنم بر در باغ
که من از اینهمه دیوار بدم میآید
دوست دارم به ملاقات سپیدار روم
ولی از مرد تبردار بدم میآید
ای صبا! بگذر و بر مرد تبردار بگو
که من از کار تو بسیار بدم میآید
عمق تنهایی احساس مرا دریابید
دارد از آینه انگار بدم میآید
آه، ای گرمی دستان زمستانی من
بیتو از کوچه و بازار بدم میآید
لحظهها مثل ردیف غزلم تکراریست
آری از اینهمه تکرار بدم میآید
تحملام میکنی. این را خوب میدانم. میدانی ترازوی حس یکسان نیست و باز هی وزنه اضافه میکنی. وزنه اضافه میکنی تا تو پایین بروی و من بالا بمانم. فکر میکنی حالام در این اوج خوب است. گمان میکنی له شدنات را نمیفهمم. نا ندارم بلند شوم و وزنهها را بکشانم به یک تساوی. روزها، لب به لب پر از مرگاند. پر از حسهایی که نابود میشوند و نابود میکنند. و من بیزار از اینهمه عمری که کش میآید. میدانم تحملام میکنی...
نمیتوانم با «یادت بخیر» زندگی کنم. این یادت بخیر چیزی از من کم میکند.
رگهایام را به اضطراب و طغیان میکشاند. نمیتوانم به خاطرات دست بزنم.
دست که میزنم همه چیز جابهجا میشود. دست که میزنم یک خروار خاطره اضافه
میآورم و نمیدانم با مازادشان چه کنم؟ جایی برای مخفی کردنشان ندارم.
میریزد بیرون و هی بیشتر سرریز میکند.
نمیخواهم با «یادت بخیر»
زندگی کنم. نمیخواهم خاطرهی من باشی. به خاطراتام برنمیگردم. به تمام
روزهایی که بیتو و با تو گذشت. حجم حافظهی من محدود است. باید برای جا
شدن گذشته، از سر و تهاش بزنم. توی مثله شده را دوست ندارم. نخواه خاطرهی
من باشی!