مغزم نیاز به خیلی چیزاها داره و بدون اونها احساس بدی در کل تولید می کنه , یادش بخیر , یادم نمی آد این دیالوگ رو کجا شنیدم ولی یادش شیرینه و تاثیرش تا همین الان هست , "اگر سرم رو از بدنم جدا کنند, من چه خواهم گفت ؟ من و بدنم ؟ یا من و سرم ؟!!!! , سر من چه حقی داره که خودش رو "من" بدونه !!! " . مغز من هم چه حقی داره که نیازهاش رو اینطوری به من تحمیل کنه ؟ اون چیزی که من اسم اش رو "من" می نامم , همین عملکرد مغزه و چه بسا همین علاقه من به "مغز" هم یکی از نیازهای "مغز" مه , خیلی بده که نمی شه هیچ چیز رو با جزمیت بیان کرد. نمی دونم چه اتفاقی می افته ولی شاید یک روز نیاز همین مغز باعث شد که من با جزمیت بچسبم به یک عقیده و همه عقاید دیگر رو رد کنم , به عبارتی توی همین تله ای بیفتم که چه بسا سرنوشت محتوم تک تک ماست . من یک چیز رو مطمئنم و اون اینه که اون قدر باهوش هستم که توی زندگی ام نیازمند هیچ کس جز خودم نباشم ولی مثل شرط های لازم ولی ناکافی , این مقدار هوش و مهارت حداقل های یک زندگی متفاوت و آزادانه توی دنیای محدود انسانی است و من دارم به این فکر می کنم که چه چیزهایی این "من" رو به مرز کفایت می رسونه ؟؟؟
اخیرا یکی از حوزه های عمیقی که ظاهرا بهتر از فلسفه می تونه به سئوالات عمیق مان پاسخ بده رو پیدا کردم و اون "روان شناسی" است و احساس می کنم که این همون حلقه مفقوده ای است که بشر مدت هاست به دنبالش می گرده . به نظرم فلسفه در آینده به نحو جدی ای با روان شناسی گره می خوره , یک مثال خیلی جالب اینه که مثلا من یک موبایل 1100 نوکیا دارم و همیشه سئوالم اینه که با این موبایل چه طوری می شه بلوتوث کرد ؟ چه طوری می شه یک عکس هشت مگاپیکسلی گرفت ؟ چطوری می شه روش GPS نصب کرد ؟ و خلاصه چیزهایی از این دست ! اما یک سئوال که من همیشه ازش غفلت کردم اینه که اساسا میشه با این 1100 این کارها رو کرد ؟ بشر تا الان فقط از خودش و عالم انتظارات عجیب و غریب داشته و هیچ وقت سعی نکرده که خودش رو بشناسه تا بفهمه که اساسا چه اندازه می شه از این موجود انتظار داشت ؟ هنوز نمی دونیم محدودیت های اون تصوری که ما اسم اش رو "من" گذاشتیم چیه ؟؟ اساسا تا کجا می شه این تصور رو که اسم اش رو "من" گذاشتیم , کنترل کنیم و تا کجا اسم اش "من" ه , مثلا وقتی که من مست ام و لایه های عمیق تر سرکوب شده شخصیت من خودش رو نشون میده , من "من" هستم, یا زمان هشیاری عادی , یا مثلا زمانی که مواد مخدر مصرف کردی و شکل دیگری از "من" خودش رو ظاهر کرده . نمی گم یک انسان چند "من" داره , میگم اینها وجوهی از تصوری است که اسم اش رو "من" گذاشتیم و خیلی هم مکانیکی عمل می کنه (برخلاف تصور کلاسیک از انسان) , یادمه بچه که بودیم می گفتیم که اگه یک مرد و زن لخت رو توی یک اتاق قرار بدیم , هیچ چیزی مانع ارتباطشون نمی تونه بشه , هیچ چیز !! اساسا چه مکانیزم هایی است که در فرد فعال می شوند که فرد توان بازداشت اونها رو نداره ؟؟؟ این ها همون مکانیزم هایی هستند که فرد رو مکانیکی می کنه , یا مثلا این جمه که "همه رو می شه خرید , فقط قیمت هاشون فرق می کنه " , این جمله یکی از عمیق ترین جمله هایی است که من شنیدم و دقیقا مکانیکی بودن انسان رو نشون می ده .
انسان رو اونطوری که باید بشناسیم , نشناختیم و این همون جاست که "روان شناسی" پا به عرصه ظهور می گذاره . "شوپنهاور" یکی از فلاسفه عمیق عالمه و تمام سئوال های عمیق فلسفی که اش در باب انسان رو "روان شناسی امروز" خیلی زیبا پاسخ داده , البته روان شناسی امروز خیلی نونهاله و شاید رشدش در آینده هم چندان در راستای حل مشکلات بشری امیدوار کننده نباشه ؛ قدرتمندان عالم از این ابزار هم در جهت کنترل بیشتر این ماشین (سیستم) ای که ما اسم اش رو انسان گذاشتیم استفاده خواهد کرد, ولی همیشه جای خوشحالی است که عده ای هستند که توی قالب ها گیر نمی کنند و قابلیت خارج شدن از حصار معمول رو دارند. توی فیلم ماتریکس , اوراکل پیشگو , پیشگویی می کنه که توی ماتریکس فردی خواهد آمد که توی قالب های رایج قرار نمی گیره و می تونه ماتریکس رو مستاصل کنه و تغییرش بده , این پیشگویی اوراکل هم یکی از قوانین دنیای انسانی است و همیشه هستند کسانی که حاضرند تمام زندگی شون وقف مخالفت با چارچوب های معمول کنند واساسا زنده اند با چارچوب و هنجار شکنی . روان شناسی در آینده علیرغم محدودیت هایی که خواهد داشت همان حلقه مفقوده ای است که بشر همیشه در پی اش بوده ؛ عالیجناب "فروید" پیامبر دنیای مدرنه و حواریانش در آینده بخش جدی ای از سئوالات بشر رو پاسخ خواهند داد , هر چند که سئوال اساسی بشر همیشه باقی خواهد ماند , این سئوالی است که بشر هیچ وقت تا زمانی که انسانه , نمی تونه بهش پاسخ بده .
حرف اول و آخرم اینه که تا زمانی که خود انسان شناخته نشه , بحث کردن در مورد سایر مسائل به نوعی اتلاف وقته , "ولتر" با تمام هوش سرشار و مغز قابل ستایش اش , تمام زندگی اش رو صرف مبارزه با پاسخ های کلاسیک به پرسش های کلاسیک درباره عالم و آدم کرد و شک ندارم روزی که انسان خودش رو بشناسه , یک حقیقت تلخ آشکار خواهد شد و اون اینه که تمام این زندگی ها صرف امور بیهوده شده اند . البته همین روان شناسی می گه که زندگی جز این هم نیست , اما جای تاسف خواهد داشت اگر بفهمیم که تنگ نظری ها چه محرومیت های بیهوده ای رو به انسان ها تحمیل کرده اند ؛ یادش بخیر جلال آل احمد توی کتاب "سنگی بر گوری" می نویسه که زمانی که با سیمین ازدواج کردم , اولش چون نمی خواستیم زود بچه دار بشیم خیلی دست به عصا بودیم , اما بعدش که دکترها بهمون گفتند که امکان بچه دارشدن نداریم , حسرت لحظه هایی رو خوردیم که دست به عصا بودیم . من هم می گم که اون روزی که بشر خودش رو عمیق بشناسه , متوجه می شه که چقدر ایام زیادی رو دست به عصا و تنگ نظرانه زندگی کرده و بی شک افسوس خواهد خورد.
جالب بود
از ماست که بر ماست ......