انسان شریف

پینوکیو . آدم باش . آدمک نمی‌خواهم.

انسان شریف

پینوکیو . آدم باش . آدمک نمی‌خواهم.

ما خرس‌‌های قطبی یخ‌زده

احساس می‌کنم یخ زده است: نوک انگشتانم شاید، واژه‌های‌‌‌ام شاید، صفحه‌ی کلید کامپیوترم شاید، دنیای‌ام شاید...

حس می‌کنم مچاله شده است دیروز‌های‌ام شاید، امروزهای‌ام شاید، روزهای‌‌ام شاید...

گسستن ما دسته‌جمعی نیست. حفره به حفره از هم می‌پاشیم. حفره‌ به حفره در خود فرو می‌رویم، یخ‌ می‌زنیم، یخ می‌کنیم.

دردها‌ی‌مان را برای آن‌که رشد نکنند منجمد می‌کنیم تا منتقل نشوند به سلول کناری،  به دیوار بغلی.  پاییزهای‌مان، زمستان زودرسی است و باران که می‌زند مثل برگه‌ی جوهری در هم می‌دویم تا در هم تمام شویم. در هم یادمان برود روزهای‌مان به سردی  قطبی است که خرس‌های‌اش همه یخ‌زده‌اند.

انسان آینده


مغزم نیاز به خیلی چیزاها داره و بدون اونها احساس بدی در کل تولید می کنه , یادش بخیر , یادم نمی آد این دیالوگ رو کجا شنیدم ولی یادش شیرینه و تاثیرش تا همین الان هست , "اگر سرم رو از بدنم جدا کنند, من چه خواهم گفت ؟ من و بدنم ؟ یا من و سرم ؟!!!! , سر من چه حقی داره که خودش رو "من" بدونه !!! " . مغز من هم چه حقی داره که نیازهاش رو اینطوری به من تحمیل کنه ؟ اون چیزی که من اسم اش رو "من" می نامم , همین عملکرد مغزه و چه بسا همین علاقه من به "مغز" هم یکی از نیازهای "مغز" مه , خیلی بده که نمی شه هیچ چیز رو با جزمیت بیان کرد. نمی دونم چه اتفاقی می افته ولی شاید یک روز نیاز همین مغز باعث شد که من با جزمیت بچسبم به یک عقیده و همه عقاید دیگر رو رد کنم , به عبارتی توی همین تله ای بیفتم که چه بسا سرنوشت محتوم تک تک ماست . من یک چیز رو مطمئنم و اون اینه که اون قدر باهوش هستم که توی زندگی ام نیازمند هیچ کس جز خودم نباشم ولی مثل شرط های لازم ولی ناکافی , این مقدار هوش و مهارت حداقل های یک زندگی متفاوت و آزادانه توی دنیای محدود انسانی است و من دارم به این فکر می کنم که چه چیزهایی این "من" رو به مرز کفایت می رسونه ؟؟؟

اخیرا یکی از حوزه های عمیقی که ظاهرا بهتر از فلسفه می تونه به سئوالات عمیق مان پاسخ بده رو پیدا کردم و اون "روان شناسی" است و احساس می کنم که این همون حلقه مفقوده ای است که بشر مدت هاست به دنبالش می گرده . به نظرم فلسفه در آینده به نحو جدی ای با روان شناسی گره می خوره , یک مثال خیلی جالب اینه که مثلا من یک موبایل 1100 نوکیا دارم و همیشه سئوالم اینه که با این موبایل چه طوری می شه بلوتوث کرد ؟ چه طوری می شه یک عکس هشت مگاپیکسلی گرفت ؟ چطوری می شه روش GPS نصب کرد ؟ و خلاصه چیزهایی از این دست ! اما یک سئوال که من همیشه ازش غفلت کردم اینه که اساسا میشه با این 1100 این کارها رو کرد ؟ بشر تا الان فقط از خودش و عالم انتظارات عجیب و غریب داشته و هیچ وقت سعی نکرده که خودش رو بشناسه تا بفهمه که اساسا چه اندازه می شه از این موجود انتظار داشت ؟ هنوز نمی دونیم محدودیت های اون تصوری که ما اسم اش رو "من" گذاشتیم چیه ؟؟ اساسا تا کجا می شه این تصور رو که اسم اش رو "من" گذاشتیم , کنترل کنیم و تا کجا اسم اش "من" ه , مثلا وقتی که من مست ام و لایه های عمیق تر سرکوب شده شخصیت من خودش رو نشون میده , من "من" هستم, یا زمان هشیاری عادی , یا مثلا زمانی که مواد مخدر مصرف کردی و شکل دیگری از "من" خودش رو ظاهر کرده . نمی گم یک انسان چند "من" داره , میگم اینها وجوهی از تصوری است که اسم اش رو "من" گذاشتیم و خیلی هم مکانیکی عمل می کنه (برخلاف تصور کلاسیک از انسان) , یادمه بچه که بودیم می گفتیم که اگه یک مرد و زن لخت رو توی یک اتاق قرار بدیم , هیچ چیزی مانع ارتباطشون نمی تونه بشه , هیچ چیز !! اساسا چه مکانیزم هایی است که در فرد فعال می شوند که فرد توان بازداشت اونها رو نداره ؟؟؟ این ها همون مکانیزم هایی هستند که فرد رو مکانیکی می کنه , یا مثلا این جمه که "همه رو می شه خرید , فقط قیمت هاشون فرق می کنه " , این جمله یکی از عمیق ترین جمله هایی است که من شنیدم و دقیقا مکانیکی بودن انسان رو نشون می ده .

انسان رو اونطوری که باید بشناسیم , نشناختیم و این همون جاست که "روان شناسی" پا به عرصه ظهور می گذاره . "شوپنهاور" یکی از فلاسفه عمیق عالمه و تمام سئوال های عمیق فلسفی که اش در باب انسان رو "روان شناسی امروز" خیلی زیبا پاسخ داده , البته روان شناسی امروز خیلی نونهاله و شاید رشدش در آینده هم چندان در راستای حل مشکلات بشری امیدوار کننده نباشه ؛ قدرتمندان عالم از این ابزار هم در جهت کنترل بیشتر این ماشین (سیستم) ای که ما اسم اش رو انسان گذاشتیم استفاده خواهد کرد, ولی همیشه جای خوشحالی است که عده ای هستند که توی قالب ها گیر نمی کنند و قابلیت خارج شدن از حصار معمول رو دارند. توی فیلم ماتریکس , اوراکل پیشگو , پیشگویی می کنه که توی ماتریکس فردی خواهد آمد که توی قالب های رایج قرار نمی گیره و می تونه ماتریکس رو مستاصل کنه و تغییرش بده , این پیشگویی اوراکل هم یکی از قوانین دنیای انسانی است و همیشه هستند کسانی که حاضرند تمام زندگی شون وقف مخالفت با چارچوب های معمول کنند واساسا زنده اند با چارچوب و هنجار شکنی . روان شناسی در آینده علیرغم محدودیت هایی که خواهد داشت همان حلقه مفقوده ای است که بشر همیشه در پی اش بوده ؛ عالیجناب "فروید" پیامبر دنیای مدرنه و حواریانش در آینده بخش جدی ای از سئوالات بشر رو پاسخ خواهند داد , هر چند که سئوال اساسی بشر همیشه باقی خواهد ماند , این سئوالی است که بشر هیچ وقت تا زمانی که انسانه , نمی تونه بهش پاسخ بده .

حرف اول و آخرم اینه که تا زمانی که خود انسان شناخته نشه , بحث کردن در مورد سایر مسائل به نوعی اتلاف وقته , "ولتر" با تمام هوش سرشار و مغز قابل ستایش اش , تمام زندگی اش رو صرف مبارزه با پاسخ های کلاسیک به پرسش های کلاسیک درباره عالم و آدم کرد و شک ندارم روزی که انسان خودش رو بشناسه , یک حقیقت تلخ آشکار خواهد شد و اون اینه که تمام این زندگی ها صرف امور بیهوده شده اند . البته همین روان شناسی می گه که زندگی جز این هم نیست , اما جای تاسف خواهد داشت اگر بفهمیم که تنگ نظری ها چه محرومیت های بیهوده ای رو به انسان ها تحمیل کرده اند ؛ یادش بخیر جلال آل احمد توی کتاب "سنگی بر گوری" می نویسه که زمانی که با سیمین ازدواج کردم , اولش چون نمی خواستیم زود بچه دار بشیم خیلی دست به عصا بودیم , اما بعدش که دکترها بهمون گفتند که امکان بچه دارشدن نداریم , حسرت لحظه هایی رو خوردیم که دست به عصا بودیم  . من هم می گم که اون روزی که بشر خودش رو عمیق بشناسه , متوجه می شه که چقدر ایام زیادی رو دست به عصا و تنگ نظرانه زندگی کرده و بی شک افسوس خواهد خورد.

در انتظار دیدن

ای سرزمین!کدام فرزندها،در کدام نسل،تو را آزاد،آبادو سربلند؛با چشمان باور خود خواهند دید؟ ای مادر ما،ایران! جان زخمی تو در کدام روز هفته التیام خواهد پذیرفت؟ چشمان ما به راه عافیت تو سفید شد؛ ای ما نثار عافیت تو!
محمود دولت آبادی
نونٍ نوشتن

تنهایی

و دوباره این منم , تنها

سردرگم در انبوه احساسات بی معنا

و نمی دانم فردا چه خوابی برام دیده

و آسمان فردا چقدر به آبی دلخواهم شبیه است .

همیشه لحظه های این گونه را فقط زیسته ام

به مانند گیاهی که تنش را به دست باد سپرده است

و یا گوسفندی که حواس اش را به چریدن پرت کرده است.

و این منم , مثل همیشه تنها

کسی پشت ام را به کوهی گرم نکرده است

و زمین زیر پایم عادت به سفت بودن ندارد

و در پیش رویم سرابی است که دوست دارم آب باشد

مثل همیشه خسته , مثل همیشه تشنه

به لب هایی زل زدم که ترک تشنگی ندارند

و از این که لب هایی هستند که تشنه نیستند شادم

و این که همه مثل من نیستند

زیر لب زمزمه می کنم که خدا را دوست دارم

خودم را قربانی ابراهیم تصور می کنم و

چشم هایم را می بندم و به حکمت کار ابراهیم فکر می کنم

دوست ندارم به کار ابراهیم تردید کنم

دوست ندارم به حرفهای دیگران گوش کنم

به حرف آنهایی که لجوجانه کار ابراهیم را بیهوده می دانند

من این لحظه های تردید را زیسته ام و می دانم

که چقدر آن را دوست ندارم

دوباره دورم را گرفته اند

بی معنا و لجوج

انگار که میخواهند دوباره مرا هدایت کنند

دوباره منم , این بار تنها تر

دوست ندارم کاری بکنم

دوست دارم این گونه فکر کنم که تنهایی زیباترین لحظه های زندگی است .

و باز فکر می کنم که این کفاره گناهی است

گناهی که به خاطر ندارم

ولی باید باشد

گناه هایی که یک یک تنهاترم می کنند

و لبانم را خشک تر

و بازوانم را خسته تر

دوباره به قلم پناه می برم ,

همیشه این قلم بوده که بر روی گناهانم خط کشیده

و مرا شفاعت کرده است .

دوباره به قلم پناه می برم

و باز منم با یک قلم خسته در دست

و این بار تنهاتر از همیشه .

پنجره بسته

دیگر این پنجره بگشای که من
به ستوه آمدم از این شب تنگ
دیرگاهیست که در خانه همسایه من خوانده خروس
وین شب تلخ عبوس
می فشارد به دلم پای درنگ
دیرگاهیست که من در دل این شام سیاه
پشت این پنجره بیدار و خموش
مانده ام چشم به راه
همه چشم و همه گوش
مست آن بانگ دلاویز که می آید نرم
محو آن اختر شب تاب که می سوزد گرم
مات این پرده شبگیر که می بازد رنگ
آری این
پنجره یگشای که صبح
می درخشد پس این پرده تار
می رسد از دل خونین سحر بانگ خروس
وز رخ آینه ام می سترد زنگ فسوس
بوسه مهر که در چشم من افشانده شرار
خنده روز که با اشک من آمیخته رنگ

(ه.ا.سایه)