روزهایی هست که مثل امروز به جای سه چرخ، چهار چرخ حالم پنچر است. این روزها بیش از همیشه میچسبم به یک تک آهنگ بدبخت و آنقدر گوش میکنم که از فرط تکرار خواننده هم آن را عوضی میخواند! بیآنکه بفهمم چه میگوید دوست دارم موسیقی و متن در گوشم تکرار شود. درست مثل تکرار شدن حال بد من. دقیقا در همین روزهاست که دلم بازیهای تک نفره میخواهد. دلم میخواهد فرار کنم به گوشهای و گوشی موبایلم را درآورم و توپها را یک به یک نشانه بروم. تتریس بازی کنم و هی رنگ بریزم پایین. سودوکو حل کنم و هر مرحله سختترش کنم و بخندم به کسانی که فکر میکنند چقدر اساماس بین من و مخاطب نامرئی رد و بدل میشود.
دلم میخواهد صفحهی منچ را باز کنم و جای سه انسان خیالی که میتوانستند سه گوشهاش را بگیرند با قرعهی شانسام به ششهایی که نمیآید بخندم. حکم تک نفره بازی کنم و حریف خیالیام را شکست بدهم.
درست در همین روزهاست که از نزدیک شدن آدمها بیش از همیشه میترسم. میترسم بیایند و همین جدیترین کار مرا هم به هم بزنند. وقتی سر و کلهشان با «داری چه کار میکنی؟» پیدا میشود،دوست دارم فرار کنم به جایی که سایهی مرا هم نبینند. حتا اگر وسط کارم باشد دلام میخواهد در بروم. بروم یک گوشهای و باز تک آهنگ گوش کنم و توپها را بریزم زمین.
درست در همین روزهاست که قطعکن گوشام حساسیتاش دو برابر میشود. هرچه دیگران بیشتر حرف میزنند من کمتر میشنوم. یا شاید هم میشنوم و نمیفهمم. درست در همین روزهاست که بیشتر از همه دیگران با من درگیر میشوند و من حوصلهی حرف زدن ندارم. سکوت میکنم. لالِ لال. مثل غریبهای در میان سرزمین جادویی خوش و آبرنگ واژهها گم میشوم. حرفهای دیگران بخار میشود و به آسمان میرسد درست مثل تنها سرگرمی من.
بعضی روزها که چهار چرخ حسام پنچر است؛ دلام یک حفره میخواهد که توی آن گم شوم. میدانم با این کارم کسانی که حقیقتا هستند، آزرده میکنم. اما من برای بودن باید گاهی اصلا نباشم، هیچ جا و کنار هیچ کس.
من از خیلی چیزها میترسم، درست به اندازهی سوسکی که هوس میکند پاهایاش را قفل کند توی سلولهای تنات و آرام آرام خودش را بکشد بالا. من از آدمهای رفاقتهای بیدر و پیکر، از آدمهایی که حافظهای برای مهربانی ندارند، از آدمهایی که نه میدانند چرا دوست میشوند و نه چرا دشمن، خیلی میترسم.
درست به اندازهی سوسکی که هوس میکند پاهایاش را ...
مار از پونه، من از مار بدم میآید
یعنی از عامل آزار بدم میآید
هم ازین هرزه علفهای چمن بیزارم
هم ز همسایگی خار بدم میآید
کاش میشد بنویسم بزنم بر در باغ
که من از اینهمه دیوار بدم میآید
دوست دارم به ملاقات سپیدار روم
ولی از مرد تبردار بدم میآید
ای صبا! بگذر و بر مرد تبردار بگو
که من از کار تو بسیار بدم میآید
عمق تنهایی احساس مرا دریابید
دارد از آینه انگار بدم میآید
آه، ای گرمی دستان زمستانی من
بیتو از کوچه و بازار بدم میآید
لحظهها مثل ردیف غزلم تکراریست
آری از اینهمه تکرار بدم میآید
تحملام میکنی. این را خوب میدانم. میدانی ترازوی حس یکسان نیست و باز هی وزنه اضافه میکنی. وزنه اضافه میکنی تا تو پایین بروی و من بالا بمانم. فکر میکنی حالام در این اوج خوب است. گمان میکنی له شدنات را نمیفهمم. نا ندارم بلند شوم و وزنهها را بکشانم به یک تساوی. روزها، لب به لب پر از مرگاند. پر از حسهایی که نابود میشوند و نابود میکنند. و من بیزار از اینهمه عمری که کش میآید. میدانم تحملام میکنی...