مشغول بستن چمدانم بودم
تب داشتی
جای تو نشست لب حوض
خودش را پرت کرد توی آب
ما فقط توپ کودک همسایه را دیدیم!
و صدایی را از پشت در شنیدیم
که می گفت
اجازه!
توپ ما افتاده تو خونه ی شما!
لبخند زد
با لب های در و دیوار
به من
که
مثل مسافری که از اتوبوسش جا مانده است
جا مانده ام
با تار مویی در شانه ام
با قطره خونی
گوشه سر آستینی که دگمه اش را می دوختم
و با رفتنم
در دست های تو
که می لرزند
و با وسواسی که مرا لمس می کردی
آلبوم عکس ها را ورق می زنند
*
مرگ
در لباسی که می پوشی
هر روز
سپید تر می شود!