انسان شریف

پینوکیو . آدم باش . آدمک نمی‌خواهم.

انسان شریف

پینوکیو . آدم باش . آدمک نمی‌خواهم.

چوب معلم گله ....

لحظه هایی که دل تنگ می شود دلیل نوشتنم را خیلی دوست دارم . نمی دانم چرا ولی عرفان کودکانه ای سراغم می آید . شیرین و دوست داشتنی . احساس می کنم اگر در چنین لحظه هایی ننویسم گناهی بزرگ مرتکب شده ام . اینکه چه بنویسم و از که بنویسم مهم نیست . فقط باید بنویسم .
امروز روز معلم است و این دلیل کافی برای دلتنگی و دلشکستی است. زیرا با شنیدن نام معلم ناخودآگاه تمامی دوران 12 ساله ی مدرسه مقابل دیدگان ما گذر خواهد کرد. و ما بخاطر می آوریم معلمانی را که از روی دلسوزی ما را کتک می زدنند و خودکار لای انگشت هایمان می گذاشتند و بر روی ترکه هایشان می نوشتند "چوب معلم گله هرکی نخوره خله"
 باید بزرگ داشت روز معلم را.

معلم هایی که پس کله مان میزدنند و گوشمان را می کشیدنند و به عناوین مختلف ما را تنبیه میکردنند. گاهی با خط کش های چوبی و ترکه هایشان گاهی با نواختن سیلی در گوش و گاهی هم شاگردان را از زیرزمین تاریک مدرسه می ترساندند.
یادم نمیرود معلم مهربانی را که با خودش شلنگ بر سر کلاس می آورد. یادم نمیرود معلم دلسوزی را که برای تربیت ما بر روی دیوار کلاس میخ طویله فرو کرده بود و بچه ها را از روی کمربند آویزان میکرد. یادم نمیرود ناظم مدرسه را که به جرم صحبت کردن با کنار دستیم در صف مدرسه گوش مرا گرفت و از صف مدرسه بیرون کشید و به انبار مخروبه پشت دبستان برد و من چگونه با گریه و زاری التماسش میکردم و به پایش افتاده بودم که آقا غلط کردم، گوه خوردم به جون مادرم دیگه حرف نمیزنم  آقا ببخشید تو رو خدا منو بیار بیرون. ولی او در را قفل کرد و من را تنها گذاشت و رفت. من جیق میزدم و پاهایم می لرزید ولی ناظم اعتنا نکرد. من در آنجا تنها بودم و این موضوع خیلی ترسناک بود. داشتم میمردم. داشتم از شدت ترس سکته میکردم. احساس می کردم دیگه کسی من را نجات نمیدهد. نمی دانم چقدر طول کشید ولی وقتی صف صبحگاه تمام شد دیدم ناظم از دور آمد. سریع بلند شدم دوباره گریه کردم گفتم غلط کردم آقا. دیگه تکرار نمیکنم. ناظم به من گفت قول میدی بچه خوبی باشی من سریع گفتم قول آقا، قول میدم. تورو خدا منو نجات بده. بعد به من گفت اگه بیارمت بیرون باید به پدر مادرت چیزی نگی چون اونا می فهمن شیطونی کردی تنبیهت میکنن. گفتم آقا قول میدم آقا. بعد در را باز کرد و من بدون وقفه دو کردم رفتم و پشت سرم را هم نگاه نمی کردم. و هنوز هم این ماجرا را به پدر مادرم نگفتم.
بعد از سالها هنوز از خاطرم پاک نشده است که سال اول ابتدایی بودم. معلم به ما سرمشق داده بود و من می خواستم مشقم را بنویسم. مدادم را برداشتم و تراش زدم و به اشتباه تراشه ها را بروی زمین ریختم و معلم این صحنه را دید. خانم بر سرم فریاد کشید. صدایش به قدری بلند بود که من داشتم از استرس میمردم. قلبم به شدت می تپید. احساس میکردم هر لحظه امکان دارد قلبم از سینه بیرون بزند.خانم از من پرسید چرا آشغال روی زمین ریختی؟ هان. چرا لال شدی؟
دهانم خشک شده بود بزاق دهانم ترشح نمی شد و از شدت ترس نمی نوانستم حرف بزنم. تمام کلاس ساکت شده بود و همه به من نگاه میکردنند.
مغزم کار نمیکرد. فقط خانم را نگاه میکردم. بعد آمد جلو و دستم را گرفت و از میز بیرونم کشید و جلوی تمام بچه های یک سیلی محکم زد تو گوشم که برق از کله ام پرید. من کاری نمی توانستم انجام بدهم. میخواستم گیره کنم ولی آنقدر بهت زده بودم که نمی شد. و بعد محکم گوشم را کشید و گفت دیگه این غلط کاری را تکرار نمی کنی، فهمیدی؟ من سرم را به علامت چشم تکان دادم. بغض کرده بودم و چانه هایم می لرزید. می خواستم گریه کنم ولی می ترسیدم. بعد گوشم را رها کرد. احساس میکردم گوشم آویزان شده است. گوشم داغ شده بود.
و  بعد گفت "میری تمام آشغالا رو جمع میکنی و بعدش میتمرگی سرجات"
سرم را پایین انداختم
و پشت دستم را روی چشمم گذاشتم
 و گریه کردم.
و با آستینم اشکهایم را پاک کردم
و مشغول جمع کردن تراشه ها شدم
در حالی که گریه میکردم.
و بعد سر جایم نشستم و سرم را روی میز گذاشته و به گریه کردن ادامه دادم. و از خجالت تا آخر زنگ سرم را از روی میز بلند نکردم.
آن روز علاوه بر تنبیه بدنی جلوی تمام همکلاسی هایم ترور شخصیتی شده و به لحاظ روحی متلاشی شدم.
"در آن زمان من فقط هفت سال داشتم"

و اکنون من به پاس هفته معلم از تمامی معلمانم به خاطر ترکه هایشان سپاسگذارم.
آری ما ملت بدبختی هستیم و این فریضه را خوب آموختیم که در مقابل ظلم قد علم نکنیم و مضافا" بر آن لبخند بزنیم.
نظرات 2 + ارسال نظر
سامان جمعه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:49 ق.ظ

سخت است حرفت را نفهمند و سخت تر آنکه حرفت را اشتباهی بفهمند و قطعا" این زجر بزرگی است که مالک این زجر مستحق خودکشی است ....

[ بدون نام ] جمعه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:45 ب.ظ

ای کاش معلم الان یک ذره سخت گیر باشند چند روز یک نفر مهندس مکانیکی از دانشگاه علمی کاربردی اومد برای استخدام بهش گفتم قانون سوم نیوتن چیه ؟ معلوم بود اولین باری که شنیدی؟ حالا خودتان قضاوت سطح علم بچه های امروز را

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد