نمیتوانم با «یادت بخیر» زندگی کنم. این یادت بخیر چیزی از من کم میکند.
رگهایام را به اضطراب و طغیان میکشاند. نمیتوانم به خاطرات دست بزنم.
دست که میزنم همه چیز جابهجا میشود. دست که میزنم یک خروار خاطره اضافه
میآورم و نمیدانم با مازادشان چه کنم؟ جایی برای مخفی کردنشان ندارم.
میریزد بیرون و هی بیشتر سرریز میکند.
نمیخواهم با «یادت بخیر»
زندگی کنم. نمیخواهم خاطرهی من باشی. به خاطراتام برنمیگردم. به تمام
روزهایی که بیتو و با تو گذشت. حجم حافظهی من محدود است. باید برای جا
شدن گذشته، از سر و تهاش بزنم. توی مثله شده را دوست ندارم. نخواه خاطرهی
من باشی!