حس رانده شدن از مکانی که در آن رشد کردم، درس خواندم، عاشق شدم، عشق را تا ابد فراموش کردم، عزیزترینِ زندگیام را خاک کردم؛ حس تلخی است که ذرهای امید در پس پشت آن نیست. فقط میدانم ناگزیر به رفتنی هستیم که هیچ کدام دلمان نمیخواست. ما برای ماندن جنگیدیم. اما واقعا با هر «خوک»ی نمیتوان کشتی گرفت. مکان، همیشه جزئی از سلولهای حسی من بوده و هست:خانه، میهن. حالا مجبوریم خانهی دوستداشتنیمان را برای همیشه ترک کنیم. برای همیشه و من با تمام وجود غمگینم...
بابا انسان شریف
فعلا بای
تو کی بودی؟کجا بودی؟ما الان پیدات کردیم.وای احساسات
سلام
من هرکسی که بودم یا هر جایی که بودم دنبال کسی میگشتم که عشقو باهاش تجربه کنم اما پس از کنکاش فراوان فهمیدم که عشق وجود خارجی ندارد. و عاشق بزرگترین دروغگویی است که به دروغش افتخار میکند. و حقیقتا آنچه یافت می نشود آنم آرزوست....
چه حس خوبی دارم که میبینم باهات هم عقیده ام
برای رهایی ازین همه غم رو کمک من حساب کن. تو تنها نیستی