احساس میکنم یخ زده است: نوک انگشتانم شاید، واژههایام شاید، صفحهی کلید کامپیوترم شاید، دنیایام شاید...
حس میکنم مچاله شده است دیروزهایام شاید، امروزهایام شاید، روزهایام شاید...
گسستن ما دستهجمعی نیست. حفره به حفره از هم میپاشیم. حفره به حفره در خود فرو میرویم، یخ میزنیم، یخ میکنیم.
دردهایمان را برای آنکه رشد نکنند منجمد میکنیم تا منتقل نشوند به سلول کناری، به دیوار بغلی. پاییزهایمان، زمستان زودرسی است و باران که میزند مثل برگهی جوهری در هم میدویم تا در هم تمام شویم. در هم یادمان برود روزهایمان به سردی قطبی است که خرسهایاش همه یخزدهاند.
سلام
وبلاگتون رو خوندم سنگین و فیلسوفانه نوشتید
یه دوست دوران دبیرستان داشتم که هم اسم و فامیل شما بود
یادش افتادم و دلم هوای بچگی رو کرد ................
یادش بخیر چه زود بزرگ شدیم