انسان شریف

پینوکیو . آدم باش . آدمک نمی‌خواهم.

انسان شریف

پینوکیو . آدم باش . آدمک نمی‌خواهم.

بیزاری

خسته ام از همه ، خسته از دنیا
آسمان بشنو از ، قلب من این صدا
ای زندگی بیزار از تواَم ، بیزار از این عالم
بیگانه ام با سیمای تو ، دیوانه ی دنیای تو

درهم مشکن زنجیر مرا ، بهتر که شوم رسوا
رفتم که دگر با دست شما ، پنهان شوم از چشم دنیا

* * * * *

خسته ام از همه

خسته از دنیا
آسمان بشنو از ، قلب من این صدا

زندگی بیزار از تواَم .......

* * * * *
این روزها خیلی خسته ام از گرمای هوا خسته ترم  نفسم در حلقم گره خورده و برای آنکه گره آن باز نشود گره کراواتم را باید سفت تر ببندم  و من خسته تر میشوم .


لطفا" برای این مطلب نظر ندید. ممنونم

بوی مدرسه

امروز روز اول مهر است و آغاز سال تحصیلی و به قول معروف بوی مدرسه داره میاد. اما واقعا" منظور از "بوی مدرسه" چیه؟ ... همون بویی که سر کلاس میامد و ما دماغمونو میگرفتیم و می خندیدیم و می انداختیم گردن همدیگه ؟ ... نمیدونم ... شاید. به هر حال من از دوران مدرسه و بوهایش خاطرات خوشی ندارم. و از این دوران چیزی جز اجبار در نوشتن مشق ومانند پادگان ایستادن صبح اول وقت در صف هایی مانند صبحگاه نظامی ( که اگر کمی دیر میکردی مورد مآخزه و تنبیه قرار میگرفتی) و از جلو نظام مدیر و چوب دستی ناظم و اجازه گرفتن های مکرر به طوری که اگر میخواستی بنشینی یا برخیزی یا بروی یا بمانی و یا نفس بکشی قبلش باید میگفتی آقا اجازه ، به یاد نمی آورم.

معلمین وناظمانی که فکر میکردند اگر به ما لبخندی بزنند ما پر رو می شویم و دیگر حرفشان را گوش نمی دهیم و باید حتما" با ابروهایی گره کرده و چوبی در دست به نگاه می کردنند. در این میان اگر ما لبخندی از یکی از آنها می دیدیم و یا عزیزمی از کسی می شنیدیم او را فرشته نجاتمان تلقی میکردیم. به یاد می آورم در سال دوم ابتدایی زمانی که بهد از چندین دقیقه و شاید 1 ساعت شنیدن قرائت قرآن و دعای امام زمان و شعارهای مرگ بر آمریکا و ..... و صحبت های مدیر مدرسه می خواستیم در صف هایمان پشت سرهم به کلاس برویم، ناظم مدرسه به جرم اینکه لحظه ایی از صف خارج شدم می خواست مرا با خط کش چوبی که در دست داشت بزند و من از ترس فرار کردم و پشت سر بابای مدرسه که پیر مردی خمیده بود قائم شدم و به او پناه بردم فقط به این دلیل که او هر وقت مرا میدید لبخند می زد و گاهی دستش را بر سرم میکشید.

بله بله این است اول مهر این است بوی مدرسه.ما مدیون معلمانمان هستیم که اخم کردن را خوب به ما آموختند ما مدیون ناظمانمان هستیم که به ما لبخند نزدنند.

آری مهر تداعی کننده بغضی است در گلویم ، بغضی که از ترس چوب دستی ناظم نمی ترکد. هر سال در این موقع می خواهم برای گریه کردن به ناظم بگویم آقا اجازه ؟!  اما .....

با این همه می پسندم پاییز را که معافم میکند از پنهان کردن دردی که در صدایم می پیچد و اشکی که در نگاهم می چرخد، آخر همه می دانند پاییز آغاز فصل سرد است.

آقا اجازه ، تمام شد.

کلاغ هم پرپر

حال این روزهای ما نه شنیدنی‌ است، نه خواندنی. حال کلاغی است یک‌سره سیاه‌پوش که تا دهان باز می‌کند دیگران گوش‌های‌شان را می‌گیرند.

نگاه بی انتها

اندوه که از حد بگذرد جایش را می‌دهد به یک بی‌‌اعتنایی مزمن. دیگر مهم نیست: بودن یا نبودن؛ دوست داشتن یا نداشتن. آنچه اهمیت دارد کشداری رخوتناک حسی است که دیگر تو را به واکنش نمی‌کشاند. و در آن لحظه در سکوت فقط نگاه می‌کنی و نگاه می‌کنی و نگاه.

ولی، اما

برای آسیب دیدن باورهای‌ات همیشه پتک نیاز نیست.


بودم، نبودی

دیگر چه اهمیت دارد

دستانت باشند،

غسلم دهند،

دفنم کنند،

من نباشم

تو می آیی

تو می آیی

می دانم که می آیی...

تو را دیشب من از لحن عجیب بغض هایم خوب فهمیدم...

تو را بی وقفه از باران پاک چشمهایم سیر نوشیدم.

تو می آیی... می دانم که می آیی

و بر ابهام یک بودن نگین آبی احساس می بندی

و از تکرار پوچ لحظه های سرد تنهایی

مرا بر نبض پر کار شکفتن می نشانی...

تو می آیی... خوب می دانم

که پروانه نشانت را میان قاصدک ها دید

میان قاصدک هایی که از من تا نهایت! دور می شد...

تو می آیی و من از نگاه سرد آیینه شبیه مردی از جنس یک پرواز

میان گرمی دستان محرومم دوباره باز می گیرم...

تو می آیی خوب می دانم تو می آیی

و من را در حریم امن چشمانت به آرامش

به فردایی پر از شوق و تپش هایی مقدس ! می رسانی...

تو می آیی

خوب می دانم

تو می آیی...